I wanted to throw up. The bile in my stomach had reached an unsustainable level, but there was no bathroom near me. Speeding down the freeway at 75 miles per hour, with no exit in sight, I’d have to swallow hard and accept my fate. I really wanted to just curl up and die. Well, not exactly. I wanted to vomit first, then curl up and die. Was it trichinosis from eating pork not cooked to shoe leather consistency, as my Mom always predicted would happen? Nope. An undercooked juicy red hamburger laced with E. coli? Not exactly. It was meat that was the culprit, but in the form of live cattle. Live cattle futures, to be exact. Live cattle, all 40,000 pounds of them, had led to my sudden urge to vomit. Specifically, bovine spongiform encephalopathy, more commonly known as mad cow disease. I didn’t have the disease, but my ill-fated speculative investment did. This was at the end of December 2003, a month that had started with great personal and professional promise. I recently had been promoted to vice president of quality assurance at Argo-Tech, the midsize aerospace firm I was lucky enough to be part of, before it was bought out by a soulless mammoth corporation. I also had been honored as a “40 Under 40” recipient from Crain’s Cleveland Business magazine—recognized as one of Cleveland, Ohio’s, up-and-coming business stars under the age of 40. My futures trading account was doing pretty well, to the point where I felt confident I knew what I was doing (many times that feeling is soon followed by a slap in the face by the market, but I digress). Finally, my first child was on the way in a few months. All things considered, I was on a roll. Then disaster struck. Three times. Quickly. On December 12, 2003, my beautiful and amazing wife Amy and I had our first son, Anthony. He was two months premature and was stillborn. The joy of planning for the arrival of our firstborn suddenly and tragically became planning for a funeral and burial. It is nearly impossible to understand the gut-wrenching pain that comes with losing a child, until it happens to you. I certainly was not prepared for it. Dreams were destroyed that day, life suddenly became unfair, hope and joy seemed a distant memory. Needless to say, Amy and I were both mentally, physically, and emotionally devastated. Less than a week later, on December 17, the second calamity hit. My father passed away on his 75th birthday. Ironically, after three open-heart bypass surgeries over the previous 30 years, it was not his clogged arteries that got him, but cancer—a nasty cancer that is common to chimney sweepers. That made sense, I suppose, since he was a firefighter, and in his prime chased many raccoons out of chimneys, as the co-owner of a pest control company. After watching him lying in bed while life slowly left his body, my head began spinning like a top. To say I could not think straight was an understatement.
چکیده فارسی
میخواستم پرت کنم. صفرای معده ام به حد ناپایداری رسیده بود، اما دستشویی نزدیکم نبود. با سرعت 75 مایل در ساعت از بزرگراه پایین میروم، بدون هیچ خروجی، باید به سختی آب دهانم را قورت دهم و سرنوشتم را بپذیرم. من واقعاً می خواستم خم شوم و بمیرم. خوب، نه دقیقا. می خواستم اول استفراغ کنم بعد جمع شوم و بمیرم. آیا تریکینوز از خوردن گوشت خوک پخته نشده تا قوام چرم کفش، همانطور که مادرم همیشه پیشبینی میکرد، اتفاق میافتد؟ جواب منفی. یک همبرگر قرمز آبدار کم پخته شده با E. coli؟ نه دقیقا. این گوشت بود که مقصر بود، اما به شکل گاو زنده. به طور دقیق، آینده گاو زنده. گاوهای زنده که همه آنها 40000 پوند بودند، به اصرار ناگهانی من برای استفراغ منجر شده بود. به طور خاص، آنسفالوپاتی اسفنجی شکل گاوی، که بیشتر به عنوان بیماری جنون گاوی شناخته می شود. من این بیماری را نداشتم، اما سرمایهگذاری سوداگرانهی بد من چنین بود. این در پایان دسامبر 2003 بود، ماهی که با وعده های شخصی و حرفه ای بزرگ آغاز شده بود. من اخیراً به سمت معاون تضمین کیفیت در Argo-Tech ارتقاء یافته بودم، شرکت هوافضای متوسط که به اندازه کافی خوش شانس بودم که بخشی از آن باشم، قبل از اینکه توسط یک شرکت ماموت بی روح خریداری شود. من همچنین بهعنوان دریافتکننده «40 زیر 40 سال» از مجله تجارت Crain's Cleveland - که به عنوان یکی از ستارههای کسبوکار آیندهدار کلیولند، اوهایو، زیر 40 سال سن شناخته میشود، مفتخر شده بودم. حساب معاملات آتی من بسیار خوب بود. نقطه ای که در آن احساس می کردم مطمئن بودم که می دانم چه کار می کنم (بسیاری اوقات این احساس به زودی با سیلی به صورت بازار همراه می شود، اما من پرت می شوم). بالاخره بچه اولم بعد از چند ماه در راه بود. همه چیز را در نظر گرفت، من در یک رول بودم. سپس فاجعه رخ داد. سه بار. به سرعت. در 12 دسامبر 2003، من و همسر زیبا و شگفت انگیزم، امی، اولین پسرمان، آنتونی را به دنیا آوردیم. او دو ماه نارس بود و مرده به دنیا آمد. لذت برنامه ریزی برای آمدن اولین فرزندمان به طور ناگهانی و غم انگیز تبدیل به برنامه ریزی برای تشییع و تدفین شد. تقریباً غیرممکن است که درد دلخراشی را که با از دست دادن کودک به وجود می آید درک کنید، تا زمانی که برای شما اتفاق بیفتد. مطمئناً برای آن آماده نبودم. آن روز رویاها نابود شدند، زندگی ناگهان ناعادلانه شد، امید و شادی خاطره ای دور به نظر می رسید. نیازی به گفتن نیست که من و امی هر دو از نظر روحی، جسمی و روحی ویران شده بودیم. کمتر از یک هفته بعد، در 17 دسامبر، دومین فاجعه رخ داد. پدرم در 75 سالگی فوت کرد. از قضا، پس از سه عمل جراحی بای پس قلب باز در طول 30 سال گذشته، گرفتگی رگهای او نبود، بلکه سرطان بود - سرطانی بد که در دودکشروها رایج است. فکر میکنم این منطقی بود، زیرا او یک آتشنشان بود و در دوران اوج خود راکونهای زیادی را به عنوان مالک یک شرکت کنترل آفات از دودکشها بیرون میکشید. پس از تماشای او که در رختخواب دراز کشیده بود، در حالی که زندگی به آرامی بدنش را ترک کرد، سرم مانند یک تاپ شروع به چرخیدن کرد. اینکه بگویم نمیتوانم درست فکر کنم، دست کم گرفتن بود.
ادامه ...
بستن ...
Author(s): Kevin J. Davey
Publisher: Wiley, Year: 2014
ISBN: 1118778987,9781118778982
ادامه ...
بستن ...